هـــمدهفیلـمانتخـابکنی |
خانومها آقایان
من همینجا در محضر همهي حضار [آقایان چشمشان را خمار میکنند نیم میلیمتر بالاتر میآیند از صندلی، خانمها به زاویهی نیم درجه چانهشان را میگیرند بالا] از علیلطفی متشکرم که بندهی کمترین را به نوشتن فیلمهای فلان دعوت کرد. و باز همینجا در محضر شما اعلام میکنم که منبنده داری حافظهی کمترینیام که چیزی از اسامی در یادم نمیماند. شاید چیزی نقش ببندد که از این به بعد یادم باشد که میشود توی یک اتاقی پیانو زد بیکه دستت به کلاویهها بگیرد. یا میشود رفت توی خانهها و خوشی زایید یا مجازات کرد و توی آشپزخانه کیک پخت و دنیای دیگری داشت غیر از دنیای آدمهای اطراف یا حتی پیرزنی میشود بود و خانهای میشود داشت، گریه کرد. خندید. رفت. برگشت. یا اصلن یک روز را با یک عشق قدیمی گذراند و بغض کرد و حسرت را مالامال کرد در روح ولی یادم نمیآید از کجا. چرا. چطور. بعضی وقتها میمانم که این داستانی که توی ذهنم مانده فیلم بوده یا کتاب. داستان بوده یا تخیل. وبلاگ بوده یا خاطرهای که کسی نقل کرده. اینست که من اینجا منباب اینکه جزء مدعوین بودهام سپاسگذارم و عذر تقصیر میآورم و برای تک تکتان فقط دست میزنم که این چنین آموزگار مناید با همهی روایتهاتان. [حضار اشک توی چشمهایشان جمع شده به شدت دست میزنند. مس کنار میرود و دست میزند و جایزهی نفیس خویش را [جوگیری انه؟] به سوی حضار میگیرد.] مسعوده |
Comments:
Post a Comment
|